افکار پریشان



 

سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.

از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 

همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. البته یه فکر هایی هم برای مسیر نوشته هام دارم. اما باید دید تا کجا میتونم پیش برم. 

مسیری که تو ذهنمه مسیر تغییرات درونیات خودم و افکارمه. مسیر کاملا روشنی که از من ادم دیگه ای ساخته. البته منظورم این نیست که قطعا میدونم این مسیر درستی بوده و یا من الان ادم درستی هستم. بیشتر منظورم اینه که جریان تغییراتی که کردم برای خودم بسیار واضحه و از قدم به قدم این تغییرات کاملا آگاهم و به تعبیر دیگه کاملا آگاهانه تغییر کردم. 

اما چیزی که تو این تغییر منو آزار داد تنهایی بود. تقریبا هرگز کسی رو پیدا نکردم که بتونم از این جریان و تغییر باهاش صحبت کنم. هیچوقت نتونستم بازخوردی بگیرم تا بفهمم اونچه خودم درباره خودم فکر میکنم از بیرون هم همونطور به نظر میاد یا اینکه نمای بیرونی این تغییرات چطوریه.

خلاصه کلام که حالا تصمیم گرفتم این صفحه رو بسازم تا امکانی باشه برای ارتباط با ادمهای بیشتری که شاید کمکم کنند خودم رو بهتر بشناسم. 

یا حتی شاید حرف زدن از خودم، خودم رو بهتر برای خودم تعریف کنه. شاید یه روزی بیاد که بتونم بگم دیگه خودم رو میشناسم.

 

 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


خیلی فکر کردم که از کجا شروع کنم و از کدام مسیر تغییرات بگم و به نظرم اومد که بزرگترین دغدغه فکری من از ابتدا مذهب بوده و مسیر تغییرات من از شک کردن به اصول و باور هایی که در من ریشه داشتند شروع شد.  به همین جهت شاید بد نباشه یه مقدار از خودم تعریف کنم. 

من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. خانواده مادری که راه دین و مذهب انتخاب خودشون بود و خانواده پدری که نسل در نسل با باور های مذهبی و سنتی بزرگ شده بودند و به صورت سنتی مردها تا قبل از پدر بزرگ من باید درس حوزه میخوندند. 

طبعا منم با باور های مذهبی بزرگ شدم. عقایدی که چندان چرایی نمیشد براشون آورد و اصولا جواب روشنی هم برای چرا ها نبود و از تقدیر روزگار منم ادم چون و چرایی بودم. مدام برای هر باید و نبایدی یه چرای بزرگ تو سرم بود. اما از اونجایی که این باور ها و روش اموزش اونها از وقتی که من به یاد دارم جوری بود که یه دستور کل غیر قابل انکار وجود داشت، در نهایت همه ی جوابها به چرا ها به اون نقطه ای میرسید که برای ادامه دادن مجبور به انکار اون اصل انکار ناپذیر میشدی و خب نتیجه این بود که حتما نکته ای وجود داره که ما الان اونو نمیفهمیم و چون این دستور برای خیر و صلاح ماست پس باید ازش اطاعت کنیم و فهمیدن یا نفهمیدن ما چندان اهمیتی تو اجرای اون دستور نداشت. 

من هیچوقت نتونستم بدون جواب پیدا کردم برای چراهام اطاعت کنم، و اونقدر باور ها ریشه داشتند که جرات سرپیچی هم نداشتم. در نتیجه برای خودم جواب میساختم و خودم رو قانع میکردم که به فلان علت باید فلان کار رو انجام بدم و بسیار خوشحال بودم که اگر دارم کاری رو انجام میدم از روی باور شخصی خودم هست و نه تقلید صرف. 

به طور مثال حدود 11، 12 سالگی ام رو به خاطر دارم که به شدت برام سوال شده بود چرا دوچرخه سواری زنها تو خیابان گناه هست. مدتها ذهنم درگیر این چرا بود که در نهایت در اثر اموزش های نهادینه شده خودم رو اینطور راضی کرده بودم که ما انسانها قرار نیست هر کاری دلمون میخواهد رو انجام بدهیم که در اون صورت با حیوان چه فرقی داریم. باور کرده بودم که برای رشد شخصیت انسانی مون لازمه که در برابر امیال خودمون مقاومت کنیم تا یاد بگیریم اسیر خواسته های نفسانی خودمون نشیم. تقربیا تا جایی که عقلم میرسید تمام احکام اعم از حجاب و روزه رو به همین صورت برای خودم توجیه کرده بودم.

خب اینا اصولا اون زمان و نمیدونم شاید همچنان هم همینطور باشه، تو مدرسه ها اموزش داده میشد و برای من کم کم تبدیل به اصولی شد که قابل انکار نبود.  

تا زمانی که داده ها و اطلاعاتم محدود به هر چیزی بود که از خانواده یا مدرسه به من میرسید دیگه چندان چرایی نبود که بی جواب مونده باشه. با اینکه از زمانی که خواندن را یاد گرفته بودم به کتاب خواندن علاقه زیادی داشتم، اما منابعی که برای خوندن  در دسترسم بود همان کتابهایی بود که خانواده در اختیارم قرار میدادند و تا حدود 16، 17 سالگی همه اطلاعات اطرافم در تایید داشته هایم بود. 

اما کم کم وقتی حق انتخاب کتاب رو برای خودم درخواست کردم و با مطالب جدیدتری روبرو شدم متوجه مفهوم سانسور شدم. اون موقع بود که متوجه شدم چه چیزی منو زمان دیدن کارتون های دلخواهم آزار میداد. قصه هایی که ناگهان نیمه کاره تموم میشدند، تصویر هایی که بی سر و ته به هم متصل شده بودند، لباسهایی که حذف شده بودند و هزاران سانسوری که دیگه کم کم متوجه میشدم داره به شعور من توهین میکنه و من رو بینهایت اذیت میکرد. وقتی داستانهایی رو که تو تلویزیون فیلم یا انیمیشنی از ان دیده بودم رو میخوندم تازه متوجه میشدم که چقدر درک شعور من به بازی گرفته شده و این شد که کم کم کتاب برای دریافت اطلاعات جایگاه اول رو در ذهن من بدست آورد. از اون زمان تا حدود بیست سالگی شک و تردید ها شروع به شکل گرفتن کردند اما همچنان اصولی وجود داشت که غیر قابل انکار بود. 

الان که فکر میکنم میبینم بله دقیقا همه چیز با ورود به دانشگاه برای من تغییر کرد. خیلی از اصول ترک برداشتند و خیلی از حقایق انکار ناپذیر جلوی چشمانم انکار شدند.   

و سوال بزرگی که تا امروز همچنان برام سوال باقی مونده اینه که نقش درک و فهم انسان در سرنوشت او چیست؟ ایا بدون داشتن درک و فهم از اونچه که انجام میدیم راهی به سعادتمندی خواهیم داشت؟ راهی که پیش پای ما گذاشته شده بر فرض اینکه راه درستی هم باشد، بدون اینکه بفهمیم چرا و چگونه درست است ما را به نهایت عالی انسانیت ما خواهد رساند؟ 

من هنوز هم خیلی به این سوال فکر میکنم و راه مختلف جوابش رو امتحان کردم. قصد دارم کم کم از همین ازمون و خطاهایم بنویسم.  

 


 

سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.

از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 

همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. البته یه فکر هایی هم برای مسیر نوشته هام دارم. اما باید دید تا کجا میتونم پیش برم. 

مسیری که تو ذهنمه مسیر تغییرات درونیات خودم و افکارمه. مسیر کاملا روشنی که از من ادم دیگه ای ساخته. البته منظورم این نیست که قطعا میدونم این مسیر درستی بوده و یا من الان ادم درستی هستم. بیشتر منظورم اینه که جریان تغییراتی که کردم برای خودم بسیار واضحه و از قدم به قدم این تغییرات کاملا آگاهم و به تعبیر دیگه کاملا آگاهانه تغییر کردم. 

اما چیزی که تو این تغییر منو آزار داد تنهایی بود. تقریبا هرگز کسی رو پیدا نکردم که بتونم از این جریان و تغییر باهاش صحبت کنم. هیچوقت نتونستم بازخوردی بگیرم تا بفهمم اونچه خودم درباره خودم فکر میکنم از بیرون هم همونطور به نظر میاد یا اینکه نمای بیرونی این تغییرات چطوریه.

خلاصه کلام که امروز آخرین روز از سال 98، یکی از تلخ ترین سالهای عمرم تا الان، تصمیم گرفتم این صفحه رو بسازم تا امکانی باشه برای ارتباط با ادمهای بیشتری که شاید کمکم کنند خودم رو بهتر بشناسم. 

یا حتی شاید حرف زدن از خودم، خودم رو بهتر برای خودم تعریف کنه. شاید یه روزی بیاد که بتونم بگم دیگه خودم رو میشناسم.

 

 


 

همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین خاطراتم مربوط هست به سالی که برای شروع تحصیل تو دانشگاه از خانواده ام جدا شدم در حالی که فقط هجده سال داشتم و قبل از اون هرگز تجربه دور شدن از خانواده ام رو نداشتم. واقعیت این بود که دانشگاه رفتن برام فقط ابزاری بود برای جدا شدن از خانواده و رشته تحصیلی ام چندان اهمیتی برام نداشت، که این حقیقت شاید غم انگیزترین حقیقت زندگی من باشد. چون رشته تحصیلی همه اینده من رو تعیین کرده است و اگر اون زمان دقت بیشتری به رشته تحصیلی خودم میکردم شاید امروز شرایط متفاوت و حتی بهتری رو بدست میاوردم. با این حال هیچوقت از انتخاب اون زمان خودم پشیمان نشدم چون همیشه فکر میکردم جدا شدن از خانواده تاثیر بسیار مهمتری روی شخصیت من به جا گذاشت تا رشته تحصیلی ام روی زندگی ام. 

درسته الان دیگه وقت فکر کردن به این چیزها نیست. اگر دارم یاداوری میکنم بابت یه مساله مهمتر است. فکر کردن به این سوال که جدا شدن از خانواده و آشنا شدن با دنیای بیرون برای من نتایج مثبت داشت یا منفی؟   

خانواده برای من شکل متفاوتی از جهان رو ترسیم کرده بود که برای من تبدیل به باور شده بود. این باور ها یکی یکی در برابر چشمانم در حال شکستن بود و من هر روز سردرگم تر از قبل دنبال ریسمانی برای چنگ زدن به باورهام بودم. 

امروز عقیده دارم دنیایی که خانواده ام برای من ساخته بودند دروغین نبود بلکه دنیای ایده ال انها بود که داشتند تلاش میکردند که چنین جهانی بسازند. هنوز هم ادمهایی رو میبینم دارند در اون جهان زندگی میکنند و باور دارند که بهترین نوع زندگی است. 

خیلی وقتها فکر میکنم اون همه رنجی که برای شکستن باور هایم کشیدم چه ارزشی داشت وقتی میشد هنوز هم در میان محدوده ی امن باور های خانواده ام زندگی کنم؟ هنوز میتوانستم در میان باور های قلبی عمیقی زندگی کنم که شک در اونها راه نداشت اگر از خانواده جدا نشده بودم. 

اما به جای دنیای امن باور های قلبی من پا به جهانی گذاشتم که تمام پایه  های آن از شک ساخته شده بود. 

پدر من بسیار زیاد من رو به ادامه تحصیل و شاغل شدن تشویق میکرد در حالی که به مادرم اجازه ادامه تحصیل و شاغل شدن را نداده بود. همیشه به این تضاد عقیده فکر میکردم که چرا چیزی رو که برای همسر خودش مناسب نمیدید برای دخترش بسیار پیشنهاد میکرد؟ آیا به تضاد عجیب جهان اون بیرون با اونچه او برای خانواده اش ساخته بود آگاه بود؟ اگر بود پس چرا به من بابت تغییرات انتقاد میکرد و اگر نبود چرا معتقد بود فضای جامعه برای کار کردن مادرم مناسب نیست؟ 

نمیدونم اگر از خانواده جدا نمیشدم چقدر اون باور ها میتوانست دوام داشته باشد. چون به خاطر دارم که اولین ترک ها  خیلی قبل از دانشگاه به باور های من خورده بود. 

اون زمان که برای اولین بار با خانواده ای اشنا شدیم که به حجاب اعتقادی نداشتند و دخترشان که هم سن و سال من بود حجاب نداشت. من با دیدن او خیلی عذاب میکشیدم چون تا اون روز باور داشتم که همه ادم های مسلمان به حجاب معتقد هستند و هر کسی هم که معتقد نیست قطعا مشکی در زندگی برای او به وجود خواهد آمد در حالی که حالا داشتم میدیدم هستند کسانی که باور ندارند و هیچ مشکلی هم برای انها به وجود نیامده. اما از انجایی که خانواده ما برای رفت امد خیلی گزینش شده افراد رو انتخاب میکرد معمولا با این سبک خانواده ها ارتباطی نداشتیم و زیاد این موارد  پیش نمیامد. 

اما زمانی که برای دانشگاه به شهرستان رفتم و زندگی در خوابگاه شروع شد، کاملا ناگهانی وارد دنیای دیگری شدم که هیچ شناختی از ان نداشتم. برای اولین بار جامعه ای رو میدیدم که ادمها با باور ها و عقاید مختلف کنار یکدیگر زندگی میکنند. اونقدر متفاوت که من نمیتوانستم قاعده ای برای ان در ذهنم بچینم. هیچ دو دو تایی چهار تا نمیشد و همین من را بسیار آشفته کرده بود.

این باور که هر کسی که با عقاید مذهبی بزرگ شده در جامعه از خطرات محفوظ است به مدت خیلی کوتاهی برایم شکسته شد. همون روزهای اول با دختری آشنا شدم که از خانواده بسیار مذهبی بود اما به محض جدا شدن از خانواده در مدت خیلی کوتاهی کاملا تغییر کرد و خیلی زود وارد جمع های پارتی های شبانه و نهایتا تن فروشی شده بود. سوالات بزرگ من شروع شد. مگه او با اعتقادات مذهبی بزرگ نشده بود؟ مگه در زمان ورود به خوابگاه معتقد به حجاب نبود؟ پس چرا این اعتقاد او را از خطرات محفوظ نکرد؟ 

این ضریه ها اونقدر شدید بود که تکان های هر ضربه تغییراتی رو ایجاد میکرد که من میتوانستنم سرعت تغییرات رو در خودم ببینم. 

خیلی تلاش میکردم که به خودم بقبولانم که وقتی نتایج مورد نظرم رو از مذهب در فردی نمیبینم حتما مشکل از اون فرد هست و باور درستی ندارد و اموزش درستی ندیده یا چی و چی

خب این تلاشم سالهای زیادی ادامه داشت. در واقع حاضر نبودم قبول کنم مشکل از جای دیگر است. تنها چیزی که در مدت اون دو سال تونستم برای خودم به نتیجه ای برسم عدم کارایی چادر بود. 

در حالی که توجیه چادر به عنوان حجاب کامل محفوظ داشتن من از مزاحمت ها بود ، بارها و بارها بهم ثابت شد که چادر چنین کارکردی ندارد. خیلی زیاد فکر کردم اما دیگه اصلا برای پوشیدن چادر توجیه نمیشدم. به حجاب باور داشتم اما دیگه چادر رو در حفظ حجاب موثر نمیدیدم. به همین جهت اصلی ترین تغییری که خانواده بعد از تمام شدن دوسال تحصیل در شهرستان و برگشتن به خونه در من متوجه شدند همین بود که اعلام کردم دیگه نمیخوام چادر بپوشم. با اینکه سعی کردند مخالفت کنند اما چون خیلی بهش فکر کرده بودم روی حرف خودم موندم و علیرغم میل خانواده دیگه هرگز چادر نپوشیدم.

این کوچترین تغییری بود که در من دیده میشد. تغییرات خیلی بزرگتری در این دوسال کرده بودم که به چشم کسی نیامد. مثلا یاد گرفته بودم نباید ادم ها رو بر اساس اینکه به نظر میاد معتقد به مذهب هستند یا نیستند قضاوت کنم و صرفا به دلیل اعتقاد مذهبی داشتن یا نداشتن با پیشفرض خوب بودن یا نبودن با اونها روبرو شوم. یاد گرفته بودم که درست و غلط اصلا طبق استاندارد های من تعریف نمیشه و خیلی چیزیهایی که تا حالا فکر میکردم درست هستن، میتونن غلط باشن یا برعکس. در حالی که قبلا باور داشتم فقط یه راه درست وجود دارد و اونم راهی هست که ما یعنی خانواده من انتخاب کردیم. 

شاید امروز به نظر خیلی مسخره بیاد اما من برای فهمیدن هر کدام اینها بارها لرزیدم و مبهوت شدم و نگاه کردم و ساعتها فکر کردم و از ادمها ضربه خوردم و شکستم و شکستم. 

امروز که به گذشته فکر میکنم صحنه به صحنه اون شکستن ها جلوی چشمم میاد و اون حس لعنتی رو هنور حس میکنم. احساس بلاهت و حماقت . اون هزاران باری که طبق استاندارد هام رفتار میکردم اما طبق اون استاندارد ها نتیجه نمیگرفتم. و نتیجه این بود که با دنیایی از شک و تردید اون دوران رو به پایان رسوندم و به خونه برگشتم. همون سال تحصیلم رو در یک دانشگاه در تهران شروع کردم و تصیمیم گرفتم همزمان کار هم بکنم. تجربه اون شش ماه کار همزمان با درس یکی از سخت ترین و عین حال سازنده ترین تجربه ها بود. اما چون اولین قدم جدی من در جامعه به عنوان فرد بالغ بود، باز هم ناگهانی به دنیای ناآشنای دیگری روبرو شدم. انچنان سخت یاد گرفتم که تنها چیزی که اهمیت ندارد، کاری که انجام میدی است که بارها در برابر ادمهای زیادی شکسته شدم. تلاش من این بود که همیشه از حجم کار تعیین شده بیشتر انجام بدهم و بتوانم تایم کوتاهی رو برای درس یا کار خودم قرار بدهم اما میدیم اصلا مهم نیست چقدر کار انجام میدهم، فقط باید در برابر چشمان نظاره گر، خودم رو مشغول به کار نشون بدم حتی اگر کاری از پیش نمیبرم. این کاملا خلاف عقاید من بود. خیلی تلاش کردم طبق عقاید خودم کار کنم حتی اگر بازخورد خوبی نمیبینم اما اون محیط اصلا این اجاره رو نمیداد و خیلی زود دیدم من هم دارم مثل اونها رفتار میکنم. ناگهان دیدم چقدر راحت از چیزی که بهش اعتقاد داشتم فاصله گرفتم بدون اینکه حتی متوجه شوم. اونقدر فهمیدن این مساله برام سخت بود که حتی نتونستم به اون کار ادامه بدم . تا مدتها بعد هم مدام به این سوال فکر میکردم که درست و غلط چیست؟ چطور باید تشخیص داد ؟ تا کجا باید طبق باور خودم پیش برم؟ بارو و اعتقاد من چه نقشی تو زندگی من دارد؟ 

اینها هم از اون سوالاتی بود که هنوز هم جواب درستی برای اونها ندارم و هنوز هم بهشون فکر میکنم.


این روزها حس و حال عجیبی دارم. همگی داریم تجربه عجیبی رو از سر میگذرونیم. الان دقیقا ده روزه که من و همسرم و پسرم تمام مدت رو تو خونه هستیم و تو این دوازده سال که تو زندگی مشترک هستم هرگز چنین تجربه ای نداشتیم. بودن پسرمون هم که اصلا جور دیگه ای این تجربه رو عجیب و تخیلی کرده. 

ادامه مطلب


 

همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین خاطراتم مربوط هست به سالی که برای شروع تحصیل تو دانشگاه از خانواده ام جدا شدم در حالی که فقط هجده سال داشتم و قبل از اون هرگز تجربه دور شدن از خانواده ام رو نداشتم. واقعیت این بود که دانشگاه رفتن برام فقط ابزاری بود برای جدا شدن از خانواده و رشته تحصیلی ام چندان اهمیتی برام نداشت، که این حقیقت شاید غم انگیزترین حقیقت زندگی من باشد. چون رشته تحصیلی همه اینده من رو تعیین کرده است و اگر اون زمان دقت بیشتری به رشته تحصیلی خودم میکردم شاید امروز شرایط متفاوت و حتی بهتری رو بدست میاوردم. با این حال هیچوقت از انتخاب اون زمان خودم پشیمان نشدم چون همیشه فکر میکردم جدا شدن از خانواده تاثیر بسیار مهمتری روی شخصیت من به جا گذاشت تا رشته تحصیلی ام روی زندگی ام. 

ادامه مطلب


خیلی فکر کردم که از کجا شروع کنم و از کدام مسیر تغییرات بگم و به نظرم اومد که بزرگترین دغدغه فکری من از ابتدا مذهب بوده و مسیر تغییرات من از شک کردن به اصول و باور هایی که در من ریشه داشتند شروع شد.  به همین جهت شاید بد نباشه یه مقدار از خودم تعریف کنم. 

ادامه مطلب


در ادامه مسیر تغییراتم که داشتم تعریف میکردم جریانی وجود داره که مدتیه دارم فکر میکنم ازش حرف بزنم یا نزنم. این خود سانسوری هم عجب قدرتی داره ها. به نظرم هر کس که ادعا کنه اصلا این کار رو نمیکنه یه مقدار باید شک کرد بهش

ادامه مطلب


این روزها بدجوری فکرم پریشون شده. یه اسب لجام گسیخته شده که هر لحظه داره به سمتی میتازه  و هی هی و های های منم به هیچ جاش حساب نمیکنه. موندم بذارمش به حال خودش که تا نفس داره برای خودش بتازه که وقتی خسته شد و از نفس افتاد برم بهش یه لجام سفت و سخت بزنم یا از همین الان بدوم دنبالش و مهارش کنم که این خطر گم و گور شدن خودم رو هم در پی داره. 

البته علت این اوضاع رو هم خوب میدونم. علت این اوضاع به هم ریختگی روزمرگی هاس که باعث شده وقتی برای لحظه ای اروم گرفتن و بیشتر فکر کردن پیدا کنم و وای از این فکر کردن که ادم رو به کجاها که نمیبره. 

ادامه مطلب


این روزها حس و حال عجیبی دارم. همگی داریم تجربه عجیبی رو از سر میگذرونیم. الان دقیقا ده روزه که من و همسرم و پسرم تمام مدت رو تو خونه هستیم و تو این دوازده سال که تو زندگی مشترک هستم هرگز چنین تجربه ای نداشتیم. بودن پسرمون هم که اصلا جور دیگه ای این تجربه رو عجیب و تخیلی کرده. 

ادامه مطلب


 

همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین خاطراتم مربوط هست به سالی که برای شروع تحصیل تو دانشگاه از خانواده ام جدا شدم در حالی که فقط هجده سال داشتم و قبل از اون هرگز تجربه دور شدن از خانواده ام رو نداشتم. واقعیت این بود که دانشگاه رفتن برام فقط ابزاری بود برای جدا شدن از خانواده و رشته تحصیلی ام چندان اهمیتی برام نداشت، که این حقیقت شاید غم انگیزترین حقیقت زندگی من باشد. چون رشته تحصیلی همه اینده من رو تعیین کرده است و اگر اون زمان دقت بیشتری به رشته تحصیلی خودم میکردم شاید امروز شرایط متفاوت و حتی بهتری رو بدست میاوردم. با این حال هیچوقت از انتخاب اون زمان خودم پشیمان نشدم چون همیشه فکر میکردم جدا شدن از خانواده تاثیر بسیار مهمتری روی شخصیت من به جا گذاشت تا رشته تحصیلی ام روی زندگی ام. 

ادامه مطلب


خیلی فکر کردم که از کجا شروع کنم و از کدام مسیر تغییرات بگم و به نظرم اومد که بزرگترین دغدغه فکری من از ابتدا مذهب بوده و مسیر تغییرات من از شک کردن به اصول و باور هایی که در من ریشه داشتند شروع شد.  به همین جهت شاید بد نباشه یه مقدار از خودم تعریف کنم. 

ادامه مطلب


 

سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.

از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 

همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. البته یه فکر هایی هم برای مسیر نوشته هام دارم. اما باید دید تا کجا میتونم پیش برم. 

مسیری که تو ذهنمه مسیر تغییرات درونیات خودم و افکارمه. مسیر کاملا روشنی که از من ادم دیگه ای ساخته. البته منظورم این نیست که قطعا میدونم این مسیر درستی بوده و یا من الان ادم درستی هستم. بیشتر منظورم اینه که جریان تغییراتی که کردم برای خودم بسیار واضحه و از قدم به قدم این تغییرات کاملا آگاهم و به تعبیر دیگه کاملا آگاهانه تغییر کردم. 

اما چیزی که تو این تغییر منو آزار داد تنهایی بود. تقریبا هرگز کسی رو پیدا نکردم که بتونم از این جریان و تغییر باهاش صحبت کنم. هیچوقت نتونستم بازخوردی بگیرم تا بفهمم اونچه خودم درباره خودم فکر میکنم از بیرون هم همونطور به نظر میاد یا اینکه نمای بیرونی این تغییرات چطوریه.

خلاصه کلام که امروز آخرین روز از سال 98، یکی از تلخ ترین سالهای عمرم تا الان، تصمیم گرفتم این صفحه رو بسازم تا امکانی باشه برای ارتباط با ادمهای بیشتری که شاید کمکم کنند خودم رو بهتر بشناسم. 

یا حتی شاید حرف زدن از خودم، خودم رو بهتر برای خودم تعریف کنه. شاید یه روزی بیاد که بتونم بگم دیگه خودم رو میشناسم.

 

 


دارم فکر میکنم زندگی مون قراره چطوری بشه. آینده خیلی مبهمه این روزها . البته که همیشه مبهم بوده اما هرگز اینقدر مرگ رو چشم تو چشم با خودمون و عزیزانمون حس نکرده بودیم. مرگ نه فقط بابت کرونا که بابت فقر، نداری، قحطی، خشم ادمها به هم، نبودن دلرهمی و همون چیزهایی که بخشی از قانون بقاست. یه جورهایی قانون جنگل.

ادامه مطلب


دارم فکر میکنم زندگی مون قراره چطوری بشه. آینده خیلی مبهمه این روزها . البته که همیشه مبهم بوده اما هرگز اینقدر مرگ رو چشم تو چشم با خودمون و عزیزانمون حس نکرده بودیم. مرگ نه فقط بابت کرونا که بابت فقر، نداری، قحطی، خشم ادمها به هم، نبودن دلرهمی و همون چیزهایی که بخشی از قانون بقاست. یه جورهایی قانون جنگل.

ادامه مطلب


دارم فکر میکنم زندگی مون قراره چطوری بشه. آینده خیلی مبهمه این روزها . البته که همیشه مبهم بوده اما هرگز اینقدر مرگ رو چشم تو چشم با خودمون و عزیزانمون حس نکرده بودیم. مرگ نه فقط بابت کرونا که بابت فقر، نداری، قحطی، خشم ادمها به هم، نبودن دلرهمی و همون چیزهایی که بخشی از قانون بقاست. یه جورهایی قانون جنگل.

ادامه مطلب


دستام بوی کتلت میده اخه شام کتلت درست کردم اما نمیدونم چرا بوش بعد از سه چهار بار شستن هنوز نرفته.

دیگه فرصت زیادی برای فکر کردن به خودم ندارم. تعطیلی ها که تموم شد با اینکه برای من فرقی نکرده و همچنان توی خونه نشستم و خونه داری و بچه داریcrying میکنم اما به طور واضح کارهام بیشتر شده و دیگه فرصت زیادی برای نشستن و خوندن و نوشتن ندارم. 

ادامه مطلب


نمیدونم چرا هر وقت بدنم رو به چالش میکشم و در رنج قرار میدم افکار پریشانم، پریشان تر از قبل شروع به جولان میکنند. چنان میگردند و میچرخند و بالا و پایین میروند که انگار در قفسی بودند و بدنم زندان بان آنهاست و با در فشار قرار گرفتن بدن، فرصتی میابند که آزاد شوند و به رقص درآیند. 

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها